النا جوونالنا جوون، تا این لحظه: 11 سال و 21 روز سن داره

النا عشق مامان و بابا

انواع کلاه پاییزه النا خانم

  النا خانم توی راه قم گوش دردی گرفت که نگو و نپرس و همه مامانی   رو تنبیه کردن که این چه کلاهیه که سر بچه گذاشتی الان وقت   مد بازیه توی این سرما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   خلاصه همه بسیج شدن که کلاهی بگیرن که کامل روی گوشای   النا جوونو بگیره   از مامانی و بابایی گرفته تا مادر جوون و آبا جوون و خاله جوون ها و عمه جوون   اینم کلاه های ارسالی از سوی دوست داران النا       ...
24 آذر 1392

بابا جوونم سرما خورده

    اینجا بابایی سرما خورده بود و آبا جوون واسش آش ترخینه   درست کرد و بابایی خورد و کنار رادیات دراز کشید اما النا خانم   طاقت نمیاورد که بابا جونش وانجا بخوابه،دوست داشت   با بابایش بازی کنه           النا:آخ جوون بابایی رو بیدار کردم                     ...
24 آذر 1392

بازی با روروک

  بازی با روروک   النا خانم دو هفته ای هست بجای اونکه سوار روروکش بشه   بهش آویزون می شه           اینجا هم النا خانم داره با مامانی بازی بازی می کنه و دندونای    قشنگشو با یه لبخند زیبا نشون می ده                       ...
24 آذر 1392

اولین برف در زندگی النا جوون

     گل زیبای زندگی ما   بلاخره اولین برف توی فصل پاییز بارید و النا زیباترین تجربشو   کسب کرد هوا سرد بود اما مامانی واسه اینکه بتونی برفو   توی دستات لمس کنی واست شال و کلاه کرد و رفتیم حیاط   هر چند که اولش از برف ترسیدی فکر می کردی که برف داغه   من کلی راجع به برف واست صحبت کردم اما النا خانم   نمی خواست قبول کنه که برفو لمس کنه وقتی خواستم   برفو بذارم توی دستات گریه کردی و خودتو چسبوندی به مامانی .   منم اسرار نکردم چون بلاخره یه روزی می رسه که عاشق    این خلقت خدا و زیبایی هاش می شی     &nb...
24 آذر 1392

مامانم کجاست؟

  چند شب پیش یه اتفاق با مزه ای افتاد که تعریفش خالی از لطف نیست   گل زیبای زندگی ما:چند وقتیه که گهوارت کوچیک شده و چون    تختت توی اتاق خواب مامان و بابا جا نمی شه تا یه تصمیم    اساسی گرفته بشه پیش ما لالا می کنی بگذریم از شوت هایی    که شبا توی خواب می زنی و یه هو بیدارمون می کنی   داستان از این قراره که النا خانم طبق معمول هر شب،   وسط شب گرسنه شده بودی و چون مامانی خوابش برده بود   شروع کردی نق زدن همیشه بابایی می رفت و واست شیر   درست می کرد اما امشب خیلی خسته بود و تا پیشنهاد دادم    که من می رم شیر درست ک...
14 آذر 1392

استارت برای راه رفتن

  الان 3-4 هفته اس که النا خانم به هر چیزی آویزون میشه تا   کم کم استارت راه رفتنو بزنه یعنی کافیه یه لحظه جلوش   وایسی دیدی یه خانم کوچولو دستشو از شلوارت گرفت و   سه سوت بلند شد.   البته همین خانم خوشگله دیگه الان تقریبا 2 ماه است که   راحت میشینه بدون اینکه بیوفته و راحت از حالت نشسته   به حالت چهار دستو پا می ره   دیگه توی خونه ما آرامش معنی نداره چون همش باید   یکی دونبال این خانم بیوفته که ببینه کجا می ره عشق النا جوون   بازی با در اتاقا و رفتن به آشپزخونست .   گلم اونقدر باز و بسته کردن در اتاقا رو دوست داری که ...
14 آذر 1392

اطلاعیه

  اطلاعیه                             اطلاعیه   یک عدد پستانک صورتی با دسته سفید گم شده است از   یابنده تقاضا می شود در صورت مشاهده آن،با شماره   تلفن -------------------- تماس گرفته و خانواده ای را از شب    نخوابی نجات دهد و هم مژدگانی دریافت نماید      داستان از این قراره که من با آبا جوون و النا خانم رفتیم آزمایشاه   که آبا ازمایش چربی و قند بده همین که رفتیم داخل اتاق که از    آبا خون بگیر...
13 آذر 1392

النا داره 6 دندون

  یادتونه یه روزی گفتم:   النا داره یه دندون      قند می ریزه از قندون   حالا حامل یه خبر مهم هستم و باید بگم که:   النا داره 6 دندون       قند می ریزه از قندون   موضوع از این قراره که النا یکی دو هفتس که شبا از خواب    با گریه بیدار می شد و منم فکر می کردم که سرما خورده   اما چند روز پیش یه هو متوجه شدم که لثه اش باز سفید   شده گفتم:واویلا نکنه باز دهنش آفت زده باشه   به هر زوری که بود به لثش دست زدم و دیدم که اینا آفت   نیستن اینا مرواریدن توی دهان دختر نازم اونم هم زمان ...
7 آذر 1392

سفرنامه تاسوعا و عاشورا

      نور زندگی من:همونطور که می دونی واسه تاسوعا و   عاشورا رفتیم سنقر تا بتونیم توی مراسم نذری دایی اسدالله    شرکت کنیم همه خونه آبا جمع شدیم من خیلی کم شما    رو می دیدم چون همش بغل آیلار جوون و عمو امیر و خاله   جوونات بودی خلاصه به زور پایین می اومدی اونقدر با   خونواده خاله جوون سهیلا عیاق شده بودی که کم کم داشتی    مامانی رو فراموش می کردی و فقط موقع خواب یاد من   می افتادی   الی جونم: اونجا همه فایل مادریتو واسه دومین بار دیدی و   دل همه رو بردی یه لبخندای شیرینی به همه می زدی  ...
5 آذر 1392