یک تجربه
النا خانم:وقتی رفتیم خونه آبا جوون همش اطرافو نگاه می کردی چون خونه جدید بود دوست داشتی همه جا رو ببینی منم بردم کل خونه رو بهت نشون دادم و شما با کمال میل نگاه می کردی اونجا برای اولین بار بود که بخاری می دیدی و آتش داخل اون برات خیلی جذاب بود و همش دوست داشتی بری و اتش با دستات بگیری منم که همش می گفتم:النا نری جلو جیزه و میاوردمت عقب بابایی گفت:برو من مواظبشم بعد چند دقیقه دیدم داری گریه می کنی مامانی:چی شد بابایی:دستش خورد به بخاری مام...
نویسنده :
مامان اکی
10:35