النا جوونالنا جوون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

النا عشق مامان و بابا

یک تجربه

    النا خانم:وقتی رفتیم خونه آبا جوون همش اطرافو نگاه    می کردی چون خونه جدید بود دوست داشتی همه جا    رو ببینی منم بردم کل خونه رو بهت نشون دادم و شما    با کمال میل نگاه می کردی   اونجا برای اولین بار بود که بخاری می دیدی و آتش داخل    اون برات خیلی جذاب بود و همش دوست داشتی بری و   اتش با دستات بگیری منم که همش می گفتم:النا نری جلو جیزه   و میاوردمت عقب   بابایی گفت:برو من مواظبشم   بعد چند دقیقه دیدم داری گریه می کنی   مامانی:چی شد   بابایی:دستش خورد به بخاری   مام...
5 آذر 1392

حموم با بابایی

النای قشنگم:دیشب تاریخ 2/9/92 برای اولین بار با   بابایی رفتی حموم هر دو واسه این تجربه جدید شاد   و مسرور بودین بابایی خیلی می ترسید اما بعد از   حموم ازش پرسیدم:چطور بود   گفت:عالی   منم که از بیرون ساپورتتون می کردم و حوله و   لباساتونو گرم می کردم بعد حموم اونقدر خسته   شده بودی که به من آویزون شده بودی و نق   می زدی منم بردم توی اتاق خواب تا سرتو گذاشتی   روی بالش یه کوچولو با پستونکت بازی کردی و زود    خوابت برد و طبق معمول پا تو بلند کردی و انداختی روی مامانی.   راستی بعضی وقتا که خوابت نمی بره میای روی...
3 آذر 1392

باور نکن

     گل زیبای زندگی من     این شعر رو یه روز بابایی برای من فرستاد و من خیلی از خوندش لذت بردم     و حالا من به شما تقدیمش می کنم و امیدوارم بتونی ازش استفاده کنی     بــاور نکن        آزاد شو از بند خویش،    زنجیر را بــاور نکن اکنون زمان زندگیست،    تاخیر را بــاور نکن حرف از هیاهو کم بزن   از آشتی‌ها دم بزن از دشمنی پرهیز کن،   شمشیر را بــاور نکن خود را ضعیف و کم ندان،    تنها در این عالم ندان تو شاهکار خالقی،   تحقیر را بــاور نکن بر ...
3 آذر 1392

شعر پدر

    النا جوونم .تقریبا 2 سال پیش یه اس ام اس از بابا بزرگ واسه بابایی اومد    که متن این اس ام اس رو بابا بزرگ خودش نوشته بود البته اون موقع هیچ   اثری از شما نبود.من این متن رو توی کامپیوترم نوشته بودم که همیشه این متن رو   به یادداشته  باشیم و بدونیم خوشبختی همینه. امروز دیدمش گفتم   بهتره این متن رو واسه شما هم بنویسم تا شما هم عشق بابا بزرگ به   خونوادشو احساس کنی،مردی که قلبش سرشار  از عشق به خانوادست   انگار این مرد و زن-مادر بزرگ و پدر بزرگ پدریت-فرشته هایی از آسمان هستن که    خدا واسه ما فرستادن نمونه هایی از ا...
3 آذر 1392

همایش شیر خوارگان حسینی

                  اي تير، خطا كن ! هدفت قلب رباب است   يا حنجرة سوختة تشنة‌ آب است؟   كوتاه بيا تير سه شعبه، كمي آرام   هوهو نكن اين شاپرك تب‌زده خواب است     او آب طلب كرده فقط، چيز زيادي است؟   گيرم كه ندادند ولي اين چه جواب است؟   رنگش كه پريده، دو لبش مثل دو چوب است     نه، تير ! تونه، چارة كارش فقط آب است     □ اين طفل گناهي كه نكرده كمي انصاف   اينجاست،‌ ببينيد كه حالش چه خراب است   ...
3 آذر 1392

مهمونی خونه عمو بهمن و خاله زهرا

   چهارشنبه شب در تاریخ 8/8/92 بلاخره مامان و بابا وقت کردن    و ما واسه مبارک باد اقا بهراد که تقریبا ٤ ماه  بود که زمینی   شده بود رفتیم خونه عمو بهمن و خاله زهرا که دوستای مامان    و بابایی هستند    بابایی تا رسید بهراد پرید  بغلش   النا:بذار ببینیم از بابایی من چی می خواد؟؟؟؟؟؟؟    باید بهش بفهمونم که اون بابای منه بره پیش بابای    خودش . پسره کچل!!!!!!!!!!!!!!!   مامان:الناااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   النا:خوب ببخشید اما دروغ که نگفتم همه پایین تر که عکسشو   &nbs...
15 آبان 1392

سفرنامه سنقر

      خلاصه رسیدیم سنقر النا خانم هر کسی رو دید گریه کرد آخه جیگرم غریبه گی می کرد      الهی مامان قربون اشکات بره که زود از چشمای نازت سرازیز میشه         خوشگل مامانی خوابشم به هم خورده بود خانمی نمی دونستی چجوری بخوابی  آخه همه جا شلوغ بود ولی خونمون همیشه ساکته.   ووووووووووووووووای اونقدر بوست کردن که نگو.هر لحظه صورتت خیس بوس بود آخه   وقتی بغل مامانی بودی چنان لبخندای شیرینی نثار بقیه می کردی که دل همه رو می بردی   شب اول خاله جوون لیلا واسمون خورشت بادمجون...
8 آبان 1392

بدون عنوان

  گل زیبای من سلام   عزیزم بلاخره روز موعود فرا رسید و منو آبا جوون به اتفاق آقای پدر و فرزند   عزیزمون رفتیم سنقر.روز پنج شنبه ساعت 11 با بابا مهدی از شرکت زدیم    بیرون رفتیم دو دست کله پاچه خریدیم و بعد رفتیم خونه.آبا رو ورداشتیم و   راهی شدیم.هنوز ما ناهار نخورده بودیم ساعت 3 بعد از ظهر بابایی طاقت   نیاورد و قروه جلو یه رستوران وایساد و غذا سفارش داد عجب غذایی بود و   چقدر چسبید اما مگه شما می ذاشتی همش می خواستی ماست بخوری    آخه گلم عاشق ماسته.تا مامانی می خواست بخوره النا خانم ...
8 آبان 1392

سالگرد ازدواج مامان و بابا

سلام مامانی   ببخشید چند روزی بود که صفحه جدید واست ننوشته بودم آخه   روزا سرم شلوغ بود  می دونی که داریم دنبال خونه می گردیم که اگه خدا   بخواد خونه زیباشهر رو عوض کنیم و یه خونه بزرگتر بگیریم و خودمون بریم    اونجا مستقر بشیم اینجور به بازارم نزدیک تر می شیم بهتره و شبا   بیشتر دوست داشتم با گلم باشم تا اینکه بازم پشت سیستم بشینم    حتی وقتی خواب بودی پیشت   دراز می کشیدم و از شما و شادیهایی که به زندگیمون دادی حرف   می زدم و گاهی شما یه لبخندای شیرینی توی خواب نثار می کردی   که شاید ناخواسته بود اما من می ذاشتم پای خوا...
8 آبان 1392