حموم با بابایی
النای قشنگم:دیشب تاریخ 2/9/92 برای اولین بار با بابایی رفتی حموم هر دو واسه این تجربه جدید شاد و مسرور بودین بابایی خیلی می ترسید اما بعد از حموم ازش پرسیدم:چطور بود گفت:عالی منم که از بیرون ساپورتتون می کردم و حوله و لباساتونو گرم می کردم بعد حموم اونقدر خسته شده بودی که به من آویزون شده بودی و نق می زدی منم بردم توی اتاق خواب تا سرتو گذاشتی روی بالش یه کوچولو با پستونکت بازی کردی و زود خوابت برد و طبق معمول پا تو بلند کردی و انداختی روی مامانی. راستی بعضی وقتا که خوابت نمی بره میای روی...