النا جوونالنا جوون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

النا عشق مامان و بابا

مهمونی خاله جون لیلا و مریضی النا خانم

1393/3/5 12:18
نویسنده : مامان اکی
372 بازدید
اشتراک گذاری

 

وقتی رسیدیم سنقر خاله جون لیلا همه رو واسه 12 و 13 فروردین خونشون مهمون کرد

 

و عمو محسن _عموی آیلار_ رو پاگشا کرد همه توی تکاپو بودیم البته النا چند روزی بود

 

که یه کم بی قراری می کرد ظهر مامانی با بچه ها_سهیل،سیاووش،آیلار و النا_خاله

 

جوون سهیلا رو رسوندیم خونه خاله جوون لیلا تا کمکش کنه و ما خواستیم برگردیم

 

خونه آبا که بچه ها اذیتشون نکنن که دیدیم کارشون زیاده من که مشغول کار شدم دیدم

 

ساعت از سه گذشته پس ناهارو همون جا تلپ شدیم عصر که مهمونا اومدن النا خانم

 

اسهال و دل پیچه ای گرفت که نگو اونقدر گریه کرد که غذامونو ورداشتیم و با بابایی اومدیم

 

خونه آبا.شب ساعت 3 دیدم النا تب کرده و 2 دفعه هم شیری که خورده بود بالا آورد پا شدیم

 

 و با بابایی رفتیم بیمارستان.اونجا یه خورده دارو دادن و النا تا برگردیم خونه توی راه خوابش برد.

 

فرداش اوضاش بدتر شد و اون داروها افاقه نکرد باز واسمون ناهار فرستادن و ما نتونستیم

 

بریم خونه خاله جون.بعد از ظهر اوضا بدتر و بدتر می شد که بابایی گفت پاشو بریم زنجان

 

حداقل اونجا اورژانس اطفال داره و مطمئنا میشه دکتر متخصص پیدا کرد خلاصه شال و کلاه

 

کردیم که راه بیوفتیم که خاله جوون سهیلا از راه رسید و نذاشت بریم گفت یه بار دیگه بریم

 

بیمارستان اگه خوب نشد اونوقت اجازه می دم برید

 

بازم رفتیم بیمارستان و بازهم دارو تجویز شد النا وقتی داروها رو خورد یه خورده انگار

 

سر حال شد و ما از تصمیم خودمون واسه برگشتن به زنجان منصرف شدیم بماند که

 

آبا وقتی این تصمیم ما رو شنید اشک توی چشماش جمع شد و کلی مامانی رو ملامت کرد

 

النا خانم تا جمعه خوب نشد و روزانه 2 بار مدفوع اون تبدیل شده بود به 13 دفعه .

 

طفل کوچک من دیگه هیچ رمقی برای حرف زدن،بازی کردن و حتی غذا خوردن نداشت.

 

ساعت 11 به هر زوری بود فرار کردیم و راهی زنجان شدیم وقتی رسیدیم سریع النا

 

رو بردیم بیمارستان.انصافا اونجا دکتر متخصص بود و کلی راهنماییمون کرد که این

 

بیماری ویروسیه و درمان خاصی نداره و باید دورشو بگذرونه اما خداروشکر فعلا آب

 

بدنش خیلی کم نیست و می تونه طاقت بیاره اگه دیدین آب بدنش کم شد و غذا

 

نمی تونست بخوره بیارین که سرم وصل کنیم

 

ما باز هم دست از پا درازتر برگشتیم خونه واسه النا سوپ گرفته بودیم به هر زوری بود

 

یه خورده سوپ و ماست بهش خوروندیم و یه کم آب .بعدش گرفت و خوابید.

 

فردا نه من سر کار رفتم نه بابایی و اوضاع همچنان وخیم بود پس فرداشم بازم

 

هیچ کدوم سر کار نرفتیم

 

شب ساعت 12 دیگه دخترم نه اشک داشت نه می خورد و نه می نوشید فقط بغل

 

مامانی بود و ناله می کرد و نق می زد

 

بابایی گفت:پاشو بریم بیمارستان سرم وصل کنیم

 

خلاصه باز هم راهی بیمارستان شدیم بابایی از دکتر خواهش کرد که واسه دخترمون سرم

 

وصل کنه آخه کم آبی خیلی خطرناکه.دکتر هم قبول کرد و النا خانم ساعت 1 صبح 1393/1/19

 

در بیمارستان به دلیل اسهال شدید بستری شد.

 

من روی تخت نشسته بودم و پاهامو دراز کرده بودم و النا روی پای مامانی

 

با دستی که بهش سرم وصل بود دراز کشیده بود و از بس که گریه کرده بود

 

خوابش برده بود تا ساعت 8 صبح مامانی و بابایی توی بیمارستان چشم روی هم

 

نذاشتیم توی بیمارستان هم کلی آزمایش از النا گرفتن و پرستار اومد پیشمون و

 

گفت:ناراحت نباشین الحمدالله همه چیز سالمه

 

الهی قربونت برم دختر نازم نمی خوام دیگه حتی یه لحظه درد کشیدنتو ببینم

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)