النا جوونالنا جوون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

النا عشق مامان و بابا

واکسن 6 ماهگی

1392/8/8 12:01
نویسنده : مامان اکی
217 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 21 شهریور است یعتی النا خانم 6 ماهشو تمام

 

 

 کرده و وارد 7 ماهگیش شده

 

 

امروز نوبت واکسن الی جوونم بود که با هزارتا ترس

 

 

و لرز النا رو بردم واکسیناسیون .اول رفتیم اتاق قد و وزن

 

 

که قد الی جوونم 70 شده بود و وزنش 8 کیلو و 150 گرم.

 

 

خانمه چند دفعه گفت:ما شا االله ماشا االله قد و وزنش خیلی

 

 

خوب رشد کرده فقط مواظب باش خیلی نخوره که از حالت

 

 

 نرمال در بیاد.

 

 

الی جوون ....یه پسر بعد شما بود رفت واسه قد و وزن

 

 

یک سالش بود اونقدر گریه کرد که نگو منم همش بهش

 

 

 می گفتم پسر گلم قد و وزن گریه نداره که ببین النا

 

 

جوون گریه نکرد

 

 

 

 بعد از اینکه کلی مامانی با خانمه گپ زد خداحافظی

 

 

کردیم و رفتیم سراغ اتاق ماکسیناسیون.

 

 

اول قطره فلجو و ریختن توی دهان الی جوونم.............وای

 

 

یه گریه ای سر دادی مامانی که نگو خانمه گفت :آمپول بزنم

 

 

چیکار می کنی؟

 

 

 

هنوز قطره پایین نرفته بود که امپول اول پای چپ و امپول

 

 

دوم پای راستت زده شد

 

 

 

دادت در اومده بود زود شلوارتو پات کردم و بلندت کردم

 

 

فورا ساکت شدی.قربون دختر خوش اخلاقم برم من

 

 

اما خدا رو شکر انگار ایندفعه زیاد درد نداشت و النا اصلا تب

 

 

نکرد تا شب.شب حدودا ساعت 12 بود که مامانی دید یه

 

 

خورده تب داری اول بابایی رو صدا کرد بابایی رفت وسایل

 

 

 پاشویه رو آورد دستمال سر بود و بدنت گرم وقتی پارچه رو

 

 

می ذاشتیم روی بدنت دادت در میومد.خلاصه با هزار مصیبت

 

 

تبتو آوردیم پایین.

 

 

اما مامانی شب تا صبح اصلا نتونست بخوابه چون گلم

 

 

همش توی خواب ناله می کرد و گریه سر می داد

 

 

جمعه دیدم یه خورده بهتر شدی بردمت حموم چه حمومی

 

 

کردیم.دخترم کلی آب بازی کرد و با مامانی کلی شعر خوندیم

 

 

البته مامانی می خوند و گلم گوش می داد و صدا در میاورد.

 

 

بعضی وقتا هم که بابایی حسودیش می شد میومد و

 

 

بهمون سر می زد.

 

 

ساعت حدود 1 بعد از ظهر بود که به سمت میانه راه اوفتادیم

 

 

همه اونجا منتظر دیدن النا خانم بودن مامان جوون،عمه جوون،

 

 

بابا جوون،آنیتا جوون،آبای بابایی و عمو هادی

 

 

هر چند که اولش کلی گریه کردی اما زود این گریه ها تموم شد

 

 

و باز خنده هات شروع شد.البته کلا یه خورده بی حوصله بودی

 

 

آخه بازم دهنت آفت زده بود.

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامی ارمیا
13 مهر 92 12:41
کم پیدایی مامان النا کوچولو؟؟؟؟


آره عزیزم خیلی سرم شلوغه اما سعی می کنم از این به بعد زود به زود بیام
مامان ملینا
23 مهر 92 11:58
خوش باشی با فاملیهاتون عزیزم.