النا جوونالنا جوون، تا این لحظه: 11 سال و 20 روز سن داره

النا عشق مامان و بابا

بدون عنوان

سلام به دختر ناز خودم که این روزا هزار الله اکبر خانمی شده. واسه مامان شعر می خونه غذا درست می کنه حرفی گنده گنده می زنه و هزار تا شیرین کاری دیگر.  دخترم الان دایره لغتش وسیع تر شده و جملات کامل رو بیان می کنه قربونش برم شیرین زبون شده که نگو البته یه سری خراب کاریها هم داره که..... مثلا لیوان آبو یه هو روی فرش خالی می کرد که اونام با تدابیری اصلاح شده خدا رو شکر راستی چند دفعه هم از دوستات گاز گرفته بودی که با کمک مربی مهدت اونم حل شد اما وقتی داری داستان گاز گرفتن از ممد تعریف می کنی مامان میگهبگیرم اون زبون شیرینتر بخورم            ...
10 تير 1394

بدون عنوان

دختر نازم سلام فرشته کوچولوی من الان که دارم این مطالبو می نویسم 26 بهمن 1393. و چیزی به تولد 2 سالگی شما نمونده.اونقدر شیرین و خوردنی شدی که مامانی دیگه سر کار طاقت نمیاره همش توی این فکره که کی کار تموم میشه تا بره و دختر کوچولوشو بغل کنه و غرق بوسه کنه. امروز 2 روزه که آبا جوون اومده زنجان.تقریبا 11 ماه بود که به ما سر نزده بود البته ما هر ماه بهش سر می زدیم. دخترم خیلی شیرین زبون شدی شعر تاپ تاپ عباسی ..... رو به زبون خودت می خونی اونقدر شیرین می خونی که آدم دوست داره بگیره بخوردت وقتی بابایی رو صدا می زنی انگار قند توی دل بابایی آب می کنن بابایی عاشق اینه که شما بپری بغلش و بابایی رو ببوسی سلام:ییام الو:ایو مامان:مامان...
26 بهمن 1393

حرف زدن النا جوون

دختر نازم الان کم کم شروع به حرف زدن کردی و بر خلاف اغلب بچه ها اولین کلمه ای که به زبون آوردی ماما بود بعدش بابایی و حالا چند کلمه دیگه هم بهش اضافه کردی مامان:النا مامانو چند تا دوست داری النا: 10 تا یه سری کلمات بی مفهمو از نظر من هم می گی که مطمئنا از نظر خودت کاملا مفهوم داره راستی دیروز یه کلمه جدید به کلماتت اضافه کرده بودی این چیه به هر چیزی می رسیدی می گفتی این چیه؟ و مامان هم عشق می کرد.با بابایی وایساده بودیم و همش یه کاری می کردیم که شما این کلمه رو تکرار کنی چند روز پیش سالگرد 10 سالگی فوت داشی بود .شما آب می خواستی به خاله جوون گفتی: اااااااااا خاله جون؟الی جوون ااااا چیه بگو آب ...
18 شهريور 1393

النا در شروف 18 ماهگی

  دختر نازم خیلی وقت بود مامانی واست نمی نوشت حالا یا از شلوغی سرش بود یا تنبلیش بماند اما الان قول می دم  که بیشتر به وبلاگت سر بزنم و مطالب جدید بنویسم عکس بالا در نمایشگاه گل و گیاهه که به اتفاق خونواده عمو غفاری رفته بودیم   اینم بابایی با النا خانم و عمو غفاری با ایلیا خان    اینم النا خانم در داخل شومینه خونه جدید         النا در خواب شیرین مامان فدات بشه که توی خوابم شاد و خوشحال ایشاالله همیشه لبخند روی لبهات باشه گلم اینم بازم النا خانمه که پیش باباییش لالا کرده   اینم الی خانم توی حیاط ...
18 شهريور 1393

بدون عنوان

  دختر نازم الان که دارم این متنو می نویسم سر کار هستم و شما در مهد.دیگه کاملا به مهد عادت   کردی و هر روز اونجا یه چیز جدید یاد می گیری   هفته قبل 3 روز تعطیلات داشتیم که رفتیم  سنقر و شما کلی اونجا شیرین کاری کردی   شب که آبا زنگ زده بود می گفت جای النا خیلی خالیه   خلاصه هر جا می ری دل می بری گلم   راستی 9 خرداد اسباب کشی کردیم به منزل جدیدمون.اینجا خیلی راحت تریم چون   هم به محل کار مامان و بابا نزدیکه و هم 10 دقیقه راهه تا مهد شما   همه ی حرفاتو با کلمه ااااااااا به همه می فهمونی   ا:یعنی آب می خوام   ا:کجایی   ا:بی...
17 خرداد 1393

مهمونی خاله جون لیلا و مریضی النا خانم

  وقتی رسیدیم سنقر خاله جون لیلا همه رو واسه 12 و 13 فروردین خونشون مهمون کرد   و عمو محسن _عموی آیلار_ رو پاگشا کرد همه توی تکاپو بودیم البته النا چند روزی بود   که یه کم بی قراری می کرد ظهر مامانی با بچه ها_سهیل،سیاووش،آیلار و النا_خاله   جوون سهیلا رو رسوندیم خونه خاله جوون لیلا تا کمکش کنه و ما خواستیم برگردیم   خونه آبا که بچه ها اذیتشون نکنن که دیدیم کارشون زیاده من که مشغول کار شدم دیدم   ساعت از سه گذشته پس ناهارو همون جا تلپ شدیم عصر که مهمونا اومدن النا خانم   اسهال و دل پیچه ای گرفت که نگو اونقدر گریه کرد که غذامونو ورداشتیم و با بابایی اومدیم   خ...
5 خرداد 1393

مسافرت به تهران

  همونطور که توی بخشهای قبلی گفتم مامانی باید 5 و6و7 فروردین    رو سر کار می شد پس بنابراین 4 فروردین برگشتیم زنجان و بعد    8 فروردین صبح به اتفاق بابایی و آبا و داداش حسین و داداش سعید   رفتیم طرف تهران البته صبح برای اولین بار زود راه افتادیم تا بتونیم    صبحونه رو توی مجتمع آفتاب نزدیک قزوین نوش جون کنیم   عجب صبحونه بودی   بابایی متشکریم   واسه ناهار رسیدیم کرج رفتیم خونه خاله مامانی و بی بی جون   هم که اونجا بود دیدارها تازه شد بعد از ظهر رفتیم خونه مهندس علیزاده   رئیس بابایی که توی اندیشه بود اونجا هم کلی خوش...
25 فروردين 1393