بدون عنوان
سلام الی جونم
امروز که دارم این مطالبو می نویسم 10 تیر 1392.من قبلا یه دفتر داشتم که روز به روز در مورد شما یاداشت برمیداشتم اما درست کردن وبلاگو از دوست خوبم مامان ملینا جوون یاد گرفتم و بعدش تصمیم گرفتم که منم واسه شما یه وبلاگ درست کنم که بزرگ شدی بخونی و لذت ببری .یه قلب از طرف مامان یکی از طرف پدر
گل من،عشق من،نفس من،زندگی من،قربون اون چشمای معصومت بشم،نمی دونی وجودت چقدر واسه زندگیمون پر برکت بود از اولش قدمت خیر بود.
شما 41 هفته ای بدنیا اومدی یعنی دکتر واسه 12 اسفند نوبت داده بود در حالی که بدنیا نیومدی تا اینکه 19 اسفند دکتر گفت که باید فردا بستری بشی که به زور بدنیا بیاریمش که خودت یواش یواش تصمیمتو عوض کردی و از ساعت 3 نیمه شب دردای مامان یواش یواش شروع شد اولش مثل دل دردای کوچیک بود که 45 دقیقه یکبار میگرفت اما کم کم فاصله دردا کم کمتر شد.اون شب مامان جوون و عمه جوون و آنیتا واسه تولدت اومده بودن زنجان و آبا(که خیلی دوست داره نوه هاش بهش بگن مادر جوون) و بی بی هم اونجا بودن.وقتی دردای مامان شروع شد همه خوشحال شدن که انشا الله کار به سزارین نمی کشه.ساعت 7 بود که بیمارستان بستری شدم دکتر صفا-مامای خصوصی مامان_بالای سرم بود بعد از کلی نرمش و دوش گرفتن گلم ساعت 10:13 دقیقه روز یکشنبه 20 اسفند سال 1391 چشم به جهان گشود.
اول خشکت کردن بعد گذاشتنت روی شکم مامان نمیدونی چه احساس زیبایی بودبعد قد و وزنتو گرفتن 3 کیلو و 620 گرم وزنت و 49 قدت و 35 دور سرت .وقتی می خواستن لباساتو بپوشن دستاتو جمع کرده بودی و پرستار نمی تونست لباستو بپوشه و کلی سر این موضوع خندیدن.
وقتی بدنیا اومدی داشتی گریه می کردی منم می ترسیدم اما دکتر صفا گفت نترس این گریه ها نشانه سلامت نوزاده اما نمی دونست که اینا نشانه گرسنکیت بود چون بعد نیم ساعت که بقلت کردم با چنان ولعی مک می زدی که نگو و وقتی سیر شدی خوابت برد گذاشتنت توی تخت مخصوص و رفتیم بخش.توی راه پدر اونجا دیدت و از اینکه دخر خوشگلی مثل شما داره به خودش می بالید.
همه بیمارستان بودن کنار تختمون یک سبد کل زیبا بود که پدر واسمون اورده بود همه زنگ می زدن و مامانی گیج شده بود که جواب کیو بده لحضات زیبایی بود راستی زمان درد زایمان مامانی واسه همه اونایی که بچه ندارن و آرزوشون اینه که بچه دار بشن دعا کرد