النا جوونالنا جوون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

النا عشق مامان و بابا

تولد ارغوان

1392/8/8 11:54
نویسنده : مامان اکی
124 بازدید
اشتراک گذاری

گل زیبای من !!!!بلاخره روز سه شنبه 23/7/92 فرا رسید

 

و همگی (آبا جوون،بابایی،مامان و النا خانم) به طرف

 

تهران راه افتادیم.البته بابایی رفته بود قزوین ماموریت

 

ما ماشینو برداشتیم و عوارضی قزوین بابایی رو هم سوار

 

کردیم و قزوین رو به مقصد تهران ترک کردیم البته شما کل

 

 راه زنجان قزوینو بغل آبا جوون لالا کرده بودی و مامانی

 

پشت فرمون هر چند وقت یه بار نگاهی بهت می انداخت

 

و قربون صدقت می رفت.

 

راستی توی عوارضی قزوین بابایی واسمون کلی چمبر

 

خیار گرفت که انصافا مزه خیار بوستان داشی رو می داد

 

 4 نفری حمله کردیم و همه ی خیارارو تارو مار کردیم.

 

وقتی بابایی پشت فرمون نشست مامانی به آرزوش رسید

 

 و دخمرشو بغل کرد.

 

با وجود اینکه آدرسو ،نوشین جوون اس ام اس کرده بود

 

اما توی بزرگراه همت گم شدیم و کلی گشتیم تا خونه

 

 نوشین جوونو پیدا کردیم.

 

بازم شما وقتی بقیه رو دیدی زدی زیر گریه اما خدا

 

رو شکر این گریه زیاد طولانی نبود چون خیلی ها رو

 

قبلا هم دیده بودی مثل آیی جوون،خاله جوون سهیلا،

 

عمو امیر،بی بی و مامانی حتی وقتی تازه بدنیا اومده بودی

 

نوشین جوون و نسا جوون و آقا احسان رو هم دیده بودی

 

پس نتیجه می گیریم تنها شخص غریبه این مجلس

 

ارغوان خانم بود که اونم 15 روز بود که زمینی شده بود

 

نمی تونم از ارغوان عکسی رو بذارم چوون واقعیتش

 

عکسی ازش نداختم البته نه اینکه دوست نداشته باشن

 

نه نه نه .....از نوشین جوون ترسیدم چون نوشین جوون

 

خیلی حساسه گفتم بی خیال عکس بشم بهتره.

 

شب اول که کلی با آیلار و خاله جوون و عمو امیر

 

بازی کردی و کلی خوش بحالت شد و برای اولین بار

 

 ساعت 12 خوابیدی و صبح هم چوون خونه شلوغ بود

 

 6 بیدار شدی.

 

شام که قورمه سبزی بود و خاله جوون شامتو داد

 

 و صبح صبحونه یه دونه زرده رو کامل خوردی و

 

دو تا بیسکویتو با شیر.

 

ظهر بی بی جون واسمون دلمه و زرشک پلو با مرغ

 

 درست کرده بود که از اون زیاد نخوردی البته با

 

برنج فعلا میانه خوبی نداری و بیشتر عاشق آش و سوپی.

 

عصر منو بابایی و آیلار با شما رفتیم خونه عمه رعنا

 

ووووووووووووووووااای ی ی ی ی  اونجا اونقدر گریه

 

کردی که نگو یعنی اقا ولی یا عمه ،نگات که می کردن

 

 می زدی زیر گریه البته آخرش دوست شده بودی

 

که اونم ما می خواستیم برگردیم.

 

فردا صبح رفتیم واسه خرید کلی گشتیم و ناهارم

 

 بیرون خوردیمو بعد حدود 4 برگشتیم خونه و ما

 

رفتیم خونه عمو صمد .اونجا هم گریه رو ول نکردی و

 

خلاصه توی این چند روز

 

 تا می تونستی گریه کردی

 

توی این چند روز اصلا نتونستی ظهرا بخوابی و شبا

 

توی ماشین خوابت می برد بنابراین جمعه زود

 

برگشتیم که بتونی استراحت کنی

 

از ساعت 2.5 ظهر خوابیدی تا 7.  وقتی بیدار شدی

 

 رفتیم حموم باز که از حموم اومدیم گرفتی خوابیدی

 

 تا فردا ساعت 7 صبح.عجب کسری خوابی داشتی

 

گلم.ایشا الله که جبران شده باشه

 

 امروز بابایی رفت رشت ماموریت و گلم 3 روز باباشو

 

نمی بینه.احساس می کنم جدیدا وابستگیت به

 

بابات خیلی بیشتر شده دیشب بابایی خواب بود ما

 

رفتیم پیشش خوابیدیم اما شما همش چشمت توی

 

 چشم بابایی بود که بیدار شه و بهت لبخند بزنه.وقتی

 

بابایی چشماشو باز کرد از هیجان مونده بودی چیکار

 

 کنی ذوق زده شده بودی.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان آروین (مریم)
29 مهر 92 8:31
وای مامانی حتما چقدر اذیت شدی با گریه های الناخانوم ... الهی بمیرم براش که اینقدر غریبی کرده .....
babaee
7 آبان 92 1:09
قربون دختر خوشگلم بشم که خیلی بابییشو دوست داره . بابییشم عاشق دخترشه .
دوستون دارم


آره وقتی بابایی میره ماموریت و مامانی اسم بابایی رو میاره النا همش دنبالش میگرده و غمگین به مامانیش نگاه میکنه که:پس باباییم کو؟