بدون عنوان
گل زیبای من سلام
عزیزم بلاخره روز موعود فرا رسید و منو آبا جوون به اتفاق آقای پدر و فرزند
عزیزمون رفتیم سنقر.روز پنج شنبه ساعت 11 با بابا مهدی از شرکت زدیم
بیرون رفتیم دو دست کله پاچه خریدیم و بعد رفتیم خونه.آبا رو ورداشتیم و
راهی شدیم.هنوز ما ناهار نخورده بودیم ساعت 3 بعد از ظهر بابایی طاقت
نیاورد و قروه جلو یه رستوران وایساد و غذا سفارش داد عجب غذایی بود و
چقدر چسبید اما مگه شما می ذاشتی همش می خواستی ماست بخوری
آخه گلم عاشق ماسته.تا مامانی می خواست بخوره النا خانم شروع می کرد
به نق زدن که ....پس من چی مامانی.....
خلاصه به هر زوری بود منم یه خورده خوردم اما عجب خوش مزه بود
مرسی بابایی....
راستی می ترسم شما هم مثل ملینا جوون بزرگ شدی غذا رو بذاری کنار.
ووووووووووای خدا نکنه
تازه بعد غذا ،بابایی سر راه خیار خرید و شما هم کلی خیار خوردی
النا: ما داریم می ریم زادگاه مامانم ولی این مامانی ما رو گشنه و تشنه داره می بره
بابا یه چیزی بدین بخوریم مردیم از گرسنگی
مامانی:النا شما که کلی غذا خوردی
دیگه دارم عصبانی می شم هاااااااااااااااااااا بابا من گشنمه
آخیش داشتم می مردم بازم ای وووووووول بابایی
عجب خیاریه بابا
حیلی حیلی خوش مزه است
کم کم دارم سیر می شم
مامان جان من مشغول خوردنم با من حرف نزن بذار به کارم برسم
من عاشق خوردنم
حالا سیر شدم
النا:خدا رو شکر سیر شدم و گرنه کم کم می خواستم مامانمو بخورم
مامانی خیلی عاشقته دخمر نازم