سالگرد ازدواج مامان و بابا
سلام مامانی
ببخشید چند روزی بود که صفحه جدید واست ننوشته بودم آخه
روزا سرم شلوغ بود می دونی که داریم دنبال خونه می گردیم که اگه خدا
بخواد خونه زیباشهر رو عوض کنیم و یه خونه بزرگتر بگیریم و خودمون بریم
اونجا مستقر بشیم اینجور به بازارم نزدیک تر می شیم بهتره و شبا
بیشتر دوست داشتم با گلم باشم تااینکه بازم پشت سیستم بشینم
حتی وقتی خواب بودی پیشت
دراز می کشیدم و از شما و شادیهایی که به زندگیمون دادی حرف
می زدم و گاهی شما یه لبخندای شیرینی توی خواب نثار می کردی
که شاید ناخواسته بود اما من می ذاشتم پای خواسته بودن و تایید
حرفای مامان جونت.
نمی دونم صورتت و وجودت واسه دیگران چجوره و اونا شما رو چجوری
می ببینن اما من پوستتو از مخمل نرم تر چشماتو از چشمای آهو زیبا تر
و وجودتو عاری از هر عیب و ایرادی می بینم آخه شما عشق من
و بابایی هستی و گرمای زندگی ما
راستی از شنبه 2/06/1392 داری روی زمین می خزی اون روز
رفته بودی زیر مبل قایم شده بودی بهت تبریک می گم چون ماشاالله
هزار ماشا االله تا الان همه ی کارات زودتر از همسنات بوده
راستی ششم شهریور سالگرد ازدواج مامانی و بابایی بود و بابایی
موقع خونه اومدن با یه کیک اومد اما از بس هیجان زده شده بودیم که
یادمون رفت عکس بندازیم و شما چه با ولع از این کیک می خوردی آخه
احتمالا ارادت خاصی به این روز داری آخه اگه این روز مامانو بابا ازدواج
نمی کردن دیگه ................