بدون عنوان
روی لحافم یک باغ زیباست
یک آسمان گل در باغ پیداست
شبها که هستم در رختخوابم
سقفی پر از گل هست این لحافم
بر روی گلها من میخورم تاب
با بوی گلها من میروم خواب
در بين اين باغ لالا چه زیباست
چون بوی مادر در بین گلهاست
آی بازی بازی بازی
دارم میرم به بازی
بازی قایم موشک
با پیشی ناز کوچک
چشم میذارم همیشه
تا پیشی قایم بشه
پیشی جونم قشنگه
کوچیک اما زرنگه
قایم میشه زیر تخت
یا میره روی درخت
هرجا بره پیشی جون
زودی میادش بیرون
چونکه منو دوست داره
تنهام نمیگُـــــــــذاره
کنار گل تو باغچه
نشسته دو تا زنبور
یه مهمونی گرفتن
با حبه های انگور
خانوم و آقا مورچه
رد میشدن از اونجا
زنبورای مهربون
صدا زدن بفرما
!
شاپرک و کفشدوزک
می پریدن رو گلها
زنبورا ی مهربون
صدازدن بفرما
!
کنار باغچه حالا
زیاد شدن مهمونا
مورچه ها و کفشدوزک
زنبور و شاپرك ها
یه مهمونی گرفتن
حالااون دو تا زنبور
منم بردم براشون
دو تا خوشه ی انگور
بچه ها و پیرمرد
پسر های امام علی (ع) رد می شدند از لب رود
یك پیر مرد نزدیكشان كنار آب نشسته بود
آنها دیدند كه پیر مرد آب می پاشد به دست ورو
آب می ریزد بر روی پا انگار بلد نبود وضو
هردو تا گفتند (بابا جان) وضو می گیریم ما دو تا
ببین كدام درست تر است شما بشو داور ما
وضویشان را دید وگفت : چه عالی بود كار شما!
چه قدر قشنگ یادم دادید! هزار ما شاالله بچه ها
بنفش وقـــهوه ای رنــــگ کـلاهه دوچرخه ات آبیه موهات سیاهه
سفـید و صـورتــی دمــپائـیـاتــون بِژه مــاشینتون زاغه چشاتــون
انــارا سرخــه و سبزه درخـتــــــا غــــروبــا زرده و رنـگیـه رخـتــا
ولی رنگ دل وعقلت چه جوره ؟ دو رنگه؟ یشمیه؟ بوره؟ بلـوره؟
چه رنگه، مهربونی؟رنگ شادی ؟ نمی بینی تو با چشمای عادی
خدا هـــم نــازنینم دیدنی نیست نـداره رنــگی و بوئیدنی نـیـست
خـدا خــلاق طـاووس قـشـنـگـه خـودش سازنــده و نقاش رنگ
بـــرای اونـــکه خــود پـروردگــاره سفید و سرمه ای معنا نــداره
اگـــه فــرزند دقت کـرده باشی تــو قـــرآن اومــده رنگ خداشی
نــه سـبـز و زرد و آبی ارغوانی که ایمان لطف ،خوبی،مـهـربانی
اگه روزی، تــراشی، یـا مدادی به هم شاگردی خود قرض دادی
اگه روزی ،یــه نـابـینا رو بــردی به اون سوی خیابونی رسونــدی
اگه دادی بــه یـک پیری عصایی نشسته تــو دلت رنـگ خــدایــی
صـداقت ،مـهـربـونـی رنـگ دینه کــــه تو رنگای دنیا بـــهــتــرینـه
(برگرفته از کتاب خدا چه رنگیه نوشته محمدرضا فروغی )
مانند دست است
هر خانواده
هر کس یک انگشت
در خانواده
بابا در این دست
انگشت شست است
آنکه نخستین
انگشت دست است
انگشت بعدی
یعنی نشانه
او مادر ماست
خانوم خانه
انگشت سوم
یعنی برادر
اینجا نشسته
پهلوی مادر
پس این یکی کیست ؟
انگشت دیگر
آری درست است
او هست خواهر
من هستم آخر
انگشت کوچک
انگشت ها را
دیدی تو تک تک
ما پنج انگشت
هستیم با هم
با هم شریکیم
در شادی و غم
داداش من خوابیده است
لطفا کمی آهسته تر
اینجا که ورزشگاه نیست
کی توپ خود را زد به در
لطفا کمی آهسته تر
ای وای از این جیغ وداد
درپله ها کی می دود
با سر صدا مانندباد
کی میزند هی طبل وبوق
هی دنگ ودنگ ودنک ودنگ
اصلا چرا اینجا شده
مانند یک میدان جنگ
خیلی شلوغ وبد شده
امروز این آپارتمان
لطفا کمی آهسته تر
همسایه های مهربان
(عباسعلی یونسی)
شعر باران
می زند آهسته باران
تق و تق بر روی شیشه
می نشیند روی خانه
باز هم مثل همیشه
من کنار شیشه هستم
می زند باران صدایم
می نشیند توی ایوان
شعر می خواند برایم
شعرهایش خوب و زیبا
مثل لالایی مادر
می نویسم شعر او را
با مدادم توی دفتر
( افسانه شعبان نژاد)
محافظت کودکان
این بدنی که ما داریم هدیه ای از سوی خدا است
محافظت از این بدن کــــار تــمــام آدمـهـا است
بعض از اعضای بدن جـلـوی چـشمای هـمه است
میشه که پنهان نباشن مـثـل پـا و صـورت ودست
اما یه جاهای دیگه خـصوصـیـن بــرای مـــــا
باید که پنهان بمونن از چـــشمــهـای غریبه هـا
نمیشه که نشون بدیم حــتی بــه دوست وآشـنـا
مثل یه گنج بی نظیر بــا ارزشــن بـــرای مـــا
فقط میشه وقت لزوم نــشـــون بـدیــم ما بچه ها
اون اعضا رو به راحتی بــه دکـتـر ومـامـان وبابا
اگر کـــه هر غریبه ای خواسـتبه اونهادستبزنه
بچه خوب باید که زود دست اونـــو پـــس بــزنه
اجازه ایــــن کــارو ما به هیچ کسهیچجاییندیم
هرکی که خواست دست بزنه بــه مـامـان وبـابـا بـگیم