یک تجربه
النا خانم:وقتی رفتیم خونه آبا جوون همش اطرافو نگاه
می کردی چون خونه جدید بود دوست داشتی همه جا
رو ببینی منم بردم کل خونه رو بهت نشون دادم و شما
با کمال میل نگاه می کردی
اونجا برای اولین بار بود که بخاری می دیدی و آتش داخل
اون برات خیلی جذاب بود و همش دوست داشتی بری و
اتش با دستات بگیری منم که همش می گفتم:النا نری جلو جیزه
و میاوردمت عقب
بابایی گفت:برو من مواظبشم
بعد چند دقیقه دیدم داری گریه می کنی
مامانی:چی شد
بابایی:دستش خورد به بخاری
مامانی:چرا حواست نبود؟
بابایی:خودش رفت دست بزنه منم جلوشو نگرفتم گفتم
بزار خودش تجربه کنه
مامانی:واقعا که؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اما بعدش دیدم که می ری نزدیک بخاری اما دست نمی زنی
و یاد گرفتی شاید بابایی باعث شده بود درس خوبی یاد بگیری
بابایی اخلاقشه ،هیچ کس رو از هیچ کاری منع نمی کنه
بهت میگه که چی بده چی خوبه اما جلوتو نمی گیره تازه
تشویق میکنه که بری جلو و خودت تجربه کنی مثل رانندگی
مامانی که بابایی سویچو داد بهم گفت اگه پشت فرمون
نشینی هیچ وقت یاد نمی گیری فقط مواظب باش به خودت
یا یه انسان دیگه آسیب نرسونی ماشین فدای سرت